خاطرات من و بچه هام

برای دخترانم

اهل اینجایم... روزگارم خوب است!!! تکه نان و خرده هوشی ...آری یادسهراب بخیر! نه به اندازه او.. ولی از ذوق نیم بی بهره! نشد هیچ وقت بنوشم نوری توی یک کاسه اب! نشده مرد بقال بپرسد چیزی که جوابی بدهم در خور شعر! گاه گاهی قفسی میسازم من ز افکار پریشان خودم! که در ان زندانیست روح آشفته من! به شقایق گفتم راز بودن در چیست؟ و به یک شاخه انگور سلامی دادم! من به گاوی که زیادی سیر است ... لبخند زدم ! در چراگاهی بی اب و علف... نشنیدم سلام شاخه انگور چه شد!؟ و چرا گاو به من اخم نمود... و شقایق که نگاهش عاقل اندر سفاهت من بود..... . . . دشت از دورنیست نمایان جای ان سردی اهن پیداست... جای راز گل سرخ ...
16 شهريور 1393